Granted to the public domain by the translator, Siaavash M. Malekei. Based on Project Gutenberg English-language texts.
لبخند و چند داستان دیگر
اثر: دی. ایچ .لارنس
مترجم : سیاوش.م.ملکی
Title: Five selected short story
Author: d.h.Lawrence
Translator: Siaavash.M.Malekei
این ترجمه را تقدیم میکنم به بانو سحر عجمی به پاس محبتها و حمایتهایش
Dedication: I dedicate this translation to Lady Sahar ajami.
The Shadow in the Rose Garden سایه ای در باغ گلِ سرخ
نویسنده : دی.اچ.لارنس
مترجم : سیاوش ملکی
فرانسيس با بدخُلقيِ بچه گانه و به صدايی بلند گفت : « آخ كه خستهم » و همان آن رويِ چمنهايِ تهِ پرچين ولو شد. آنا لحظهاي حيران ماند و بعد چون به هردمبيليِ فرانسيس عادت داشت، گفت:
ــ خب ، ديروز بعداز گذروندنِ اون راهِ لعنتي طولاني از ليورپول تا اينجا ، بايدم خسته باشي...اونم تو : تيتيشمامانيِ هميشه خسته !
اينها را كه گفت ، او هم كنار خواهرش ولو شد. آنا ، دخترِ بالغِ چهاردهسالهاي بود بااندامي پُروپيمان وسالمِ توأم با عقل سليم.
فرانسيس كه دختري بود دمدميمزاج و ويري ، از آنا بزرگتر بود و حدود بيستوسهسال سن داشت. او « دخترخوشگله » و « خانوم باهوشه »يِ خانوادهاش بود.
فرانسيس با حالتي عصبي و مستأصل گلهاي كوچكِ تزئينيِ پارچهء پيراهنش را كند. نيمرُخِ زيبايش كه حلقهحلقههاي موهايِ مشكي اش را بر پيشاني داشت و آميزهاي از حُزن و شرم رخسارهاش را برافروخته بود ، چون نقابي آرام مينمود ؛ اگرچه دستِ آفتابسوختهء ظريفش با حالتي عصبي همچنان درحالِ كندنِ گلهاي پيرهنش بود، براي اينكه به آنا بفهماند که منظورِ او را نفهمیده گفت :
ـــ اين كه آنچنان سفرِ خستهكنندهاي نبود كه...
آنا نگاهي پرسشگر به خواهرجانش انداخت. دخترك ، خاطرجمع از رفتارِ عاقلانهاش ، به خيالِ خودش نبضِ فرانسيس را در دست داشت و به خوبي از پسِ شناختن خواهرِ هردمبيلاش برآمده بود. اما به يكباره منظر تمامقدِ خودش را در نظر فرانسيس ديد : احساس كرد در آن دو چشم سياهِ سودائي، آتشي برپاست : عطش به چالش كشيدن او ؛ اين بود كه دخترك جازد و خودش را جمعوجور كرد.فرانسيس به اين ديدگان و نگاههاي آشكارا پُر شرّوشورِ منحصربفردش شهره بود ، چرا كه اين نگاهها مردم را با خشونت و غافلگيري ، دستپاچه ميكرد.
آنا درحاليكه اندام ظريف اما قویِ خواهرش را درآغوش ميگرفت ، پرسيد :
ــ اردك پير مفلوك من...قضيه چيه ؟
فرانسيس آنچنان خنديد كه بدنش به لرزه افتاد و بعد سر بر سينههاي سفتِ